قوله تعالى: و إذا حییتمْ بتحیة الآیة لیل و جبار، خداى بزرگوار، کردگار مهربان نیکوکار، جل جلاله، و تقدست اسماوه، و تعالت صفاته، درین آیت رهیگان خود را مىتعلیم کند بآداب عشرت و صحبت، که هر که آراسته ادب نباشد شایسته صحبت نباشد. و صحبت سه قسم است: یکى با حق است بادب موافقت، دیگر با خلق است بادب مناصحت، سیوم با نفس است بادب مخالفت. و هر آن کس که پرورده این آداب نیست وى را با راه مصطفى (ص) هیچ کار نیست. و در عالم لا اله الا الله وى را قدر نیست. و رب العزة جل جلاله مصطفى (ص) را اول آراسته ادب کرد، چنان که در خبر است: «ادبنى ربى فاحسن تأدیبى»
لا جرم شب معراج در آن مقام اعظم، ادب حضرت بجاى آورد، تا رب العزة از وى باز گفت: ما زاغ الْبصر و ما طغى، و با خلق خدا ادب صحبت نگه داشت، تا از وى باز گفت: و إنک لعلى خلق عظیم. و اصول آداب صحبت در معاملت با حق آنست که: علم در هر معاملت بکار دارى، و شریعت را بزرگدارى، و بگزارد فرمانها از تمنیها پرهیز کنى، و سنت و اهل آن گرامى دارى، و از بدعت و اهل آن بپرهیزى، و از جاى تهمت و گمان برخیزى، و در پرستش خداى جل جلاله، از وساوس و عادات ریا و جهل و کاهلى دور باشى، و از خویشتن آرایى بتعبد بر خلاف سنت پرهیز کنى، و نوافل کردارها پوشیدهدارى، و الله را بر غفلت نام نبرى، و هزل در جد نیامیزى، و شریعت و دین ببازى ندارى، و بر گفتار و رفتار و دیدار و خوردن و خفتن و حرکت و سکون ورع کارفرمایى، و بهیچ وقت از خویشتن راضى نباشى، ور چه بر صدق و صفا روزگار گذارى، بلکه پیوسته از خود ناخشنود باشى، و توبت در همه حال بر خود واجب دانى. رسول (ص) گفته است: «انه لیغان قلبى، فاستغفر الله فى کل یوم مائة مرة».
و ابو یزید بسطامى در صفا و صدق خویش چنان از خود ناخشنود بود که گه تسبیح وى آن بودى که روى با خود کردى، و بانگشت بخود اشارت کردى که مدبر روزگارى. و صحابه مصطفى (ص) در صفاء دین خویش چنان از خود ناخشنود بودندى که روایت کنند از معاذ که بدر خانها شدى و گفتى: تعالوا نومن ساعة.
پیر طریقت سخنى گفته، و درین موضع لایق است، گفت: خداوندا! یک دل پر درد دارم، و یک جان پر زجر، عزیز دو گیتى! این بیچاره را چه تدبیر؟ خداوندا! درماندم نه از تو، و لکن درماندم در تو! اگر هیچ غائب باشم گویى کجایى؟ و چون با درگاه آئیم، در را بنگشایى! خداوندا! چون نومیدى در ظاهر اسلام حرمان است، و امید در عین حقیقت بىشک نقصان است، میان این و آن رهى را با تو چه درمان است؟ چون شکیبایى در شریعت از پسندیدگى نشان است، و ناشکیبایى در حقیقت عین فرمان است، میان این و آن رهى را با تو چه برهان است؟ خداوندا! هر کس را آتش در دل است، و این بیچاره را در جان از آنست که هر کس را سر و سامان است، و این درویش بى سر و سامان است! اما اصول آداب صحبت در معاملت با خلق آنست که نصیحت کردن و شفقت نمودن از هیچ مسلمان باز نگیرى، و خود را از همه کس کمتر دانى، و حق همه کس فرا پیش خویش دارى، و انصاف همه از خود بدهى، بطریق ایثار و مواسات و حسن الخلق، و از خلاف و معارضه برادران و دروغ زن کردن ایشان پرهیزى، و بامر صریح و نهى صریح ازیشان در نخواهى، و ایشان را سخن درشت و جواب ناخوش نگویى.
یوسف حسین رازى گفت: از ذو النون مصرى پرسیدم که: با که صحبت دارم؟
فقال: من لا یملک و لا ینکر علیک حالا من احوالک، و لا یتغیر بتغیرک، و ان کان عظیما، فانک احوج ما تکون اشد ما کنت تغیرا، گفت: صحبت با کسى کن که مر او را ملک نبود، یعنى آنچه دارد بخود ندارد، و آن خویش نداند، که هر کجا خصومتى است از آنجا افتادست که تو و من در میانست. چون تو و من از میان برخیزد، هیچ خصومت نماند، گفتا: و هیچ حالى را از احوال تو بر تو منکر نگردد، و داند که نه معصومى، که عیب بتو راه نباید، و در دوستى انکار حال دوست خود محال است. دوستى آنجا است که انکار در میان نیست.
حکایت کنند که مردى را زنى بود، و در کارى برفته بود، و یک چشم آن زن سپید بود، و مرد از آن عیب بیخبر بود بفرط المحبة. چون آن محبت کم گشت، زن را گفت: این سپیدى کى پدید آمد؟ گفت: آن گاه که محبت ما اندر دل تو نقصان گرفت.
گفت: و لا یتغیر بتغیرک، متغیر نگردد بتغیر تو، گر چه آن تغیر بزرگ باشد، از بهر آنکه هر چند که تو متغیرتر باشى بدوست محتاجتر باشى. و شاید که معنى این سخن آن بود که صحبت با حق کن، نه با خلق، که متغیر گردند چون تو متغیر گردى، و او که بتغیر خلق متغیر نگردد حق است جل جلاله، پس این راه نمودن ببریدن از خلق است و پیوستن با حق.
الله لا إله إلا هو لا در کلمه شهادت گر چه صورت نفى دارد غایت اثباتست و نهایت تحقیق، اشارت ارباب معرفت آنست که لا در ابتداء کلمت نفى اغیار است، و الا الله اثبات جلال الهیت، یعنى که تا اغیار بتمامى از دل بیرون نکنى، حقیقت ثبوت جلال الهیت در دل سکینهوار منزل نکند.
چون لا از صدر انسانى فکندت در ره حیرت
پس از بود الهیت بالله آى از الا
نبینى خار و خاشاکى درین ره، چون بفراشى
کمر بست و بفرق استاد بر راه شهادت لا
در حکایت بیارند که مردى فرا شبلى گفت: یا با بکر چرا همه الله گویى و لا إله إلا الله نگویى؟ شبلى گفت: لا یجرى لسانى بکلمة الجحود. کلمت جحود گفتن کار بیخبران است، و فرو بستن دست و بى مروتى را نشان است. نخواهم که زبان خویش بدان بیالایم. آن مرد گفت: ازین بلندتر خواهم؟ شبلى گفت: اخشى ان اوخذ فى وحشة الجحد، ترسم که به وحشت جحد فرو شوم، و بعز اثبات نرسم.
گفت: ازین قوىتر خواهم؟ شبلى گفت: قل الله ثم ذرْهمْ... آن مرد نعرهاى برکشید، و کالبد از جان خالى کرد. شبلى گفت: روح حنت فرنت فدعیت فاجابت.
لیجْمعنکمْ إلى یوْم الْقیامة جامع نامى است از نامهاى خداوند جل جلاله. و معنى جامع در وصف وى آنست که بهم آرنده آب و آتش است در یک سنگ، نماینده جهان فراخ است در دیده تنگ، و بهم آرنده ضدها در یک تن، حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. و آن گه اجزا و اعضاء مختلف در ترکیب آدمى بهم آورده، و همه درهم ساخته، و بندها درهم پیوسته، و چنان که خود خواست ترتیب آن بداده، یقول تعالى: نحْن خلقْناهمْ و شددْنا أسْرهمْ. باز فردا برستاخیز بهم آرد، و جمع کند آن استخوانها و گوشت و پوست آدمى که بریزیده، و ذره ذره در عالم پرکنده شده، فذلک قوله عز و جل: و أن الله یبْعث منْ فی الْقبور.
کعب احبار گفت: فریشتهاى بر صخره بیت المقدس بایستد، و بفرمان حق گوید: ایها العظام البالیة، و الأوصال المتقطعة، ان الله عز و جل یأمر کن ان تجتمعن لفصل القضاء،و روى ابو هریرة عن النبی (ص) قال: یقول الله عز و جل: لیحى حملة عرشى فیحیون، ثم یقول: و لیحیى جبرئیل و میکائیل و اسرافیل فیحیون، ثم یأمر الله عز و جل بالأرواح، فیوتى بها، فتتوهج ارواح المسلمین نورا، و الأخرى ظلمة، فیقبضها جمیعا، فیلقیها فى الصور. ثم یقول الله عز و جل لاسرافیل: انفخ نفخة البعث. فتخرج الأرواح من الصور کأنها النحل قد ملات ما بین السماء و الأرض، فیقول الجبار: و عزتى و جلالى لیرجعن کل روح الى جسده، فتأتى الأرواح، فتدخل فى الأرض على الأجساد ثم تدخل فى الخیاشیم، فتمشى فى الأجساد کمشى السم فى اللدیغ».
قوله: فما لکمْ فی الْمنافقین فئتیْن ازینجا تا بآخر ورد قصه منافقان است، ایشان که ارباب تخلیطاند، و احوال سقیم دارند، آرزوهاى محال میکنند، که مومنان را چون خود مىخواهند، و عصمت خون و مال را از هر جانب امن میطلبند، و با هر کس روى مىکنند. یریدون أنْ یأْمنوکمْ و یأْمنوا قوْمهمْ رب العزة مومنانرا گفت از روى اشارت اندرین آیت که: افردوا العقد فیهم، انهم اعدائى لا ینالون منى فى الدنیا و العقبى رضایى. ایشان دشمنان مااند، رضاء ما در دنیا و عقبى در دل ایشان منزل نکند، و ایشان را نپسند فباینوهم و خالفوهم، و لا تطابقوهم بحال، و لا تعاشروهم، و لا تتخذوا منْهمْ ولیا و لا نصیرا.